انسان ناسپاس

چرا محبت های من انسان ها را وحشی می کند؟

انجمن: 

[="Times New Roman"][="Black"]سلام و عرض احترام خدمت کارشناس محترم

من از کودکی چند خصوصیت اخلاقی داشتم که خیلی از آنها آسیب دیدم.

یکیش این بود که بدون هیچ چشم داشتی دیگران را در دارایی ها و شادی هایم شریک می کردم.

یکی دیگه اینکه در کمک به دیگران خودم پیش دستی می کردم و منتظر تقاضای کمک آنها نمی موندم.

مثلا در دوران دانشجویی که شهرستان بودم اگر مادرم غذایی واسم می فرستاد که می دانستم یکی از پسرهای فامیل اون غذا رو دوست داره

زنگ میزدم بهش و میگفتم مادرم این غذا رو فرستاده بیا اینجا باهم بخوریم و او هم خوشحال می آمد غذا را میل میکرد و میرفت.

یا مثلا اگر پولی داشتم به یکی از اقوام که توان مالی خوبی نداشت میگفتم بیا بریم بیرون شام بخوریم

این سبک زندگی من باعث شده بود خیلی از اخلاق من سوء استفاده بشه

و من هم نمی دونستم مشکلم چیه و قدرت درک و فهم اینکه بیفتم دنبال ریشه ی این مسئله و درمانش کنم رو هم نداشتم.

ولی خوب به مرور زمان که بزرگتر شدم و متوجه خیلی مسائل شدم شروع به امتحان کردن آنها کردم

و وقتی دیدم حتی یک کار ساده که در توانشون هست را هم از من دریغ میکنند واقعا ازشون بدم اومد

من متوجه شدم بسیاری از اقوام من به یک بیماری خاص روحی مبتلا هستند که نمی دونم اسمش چی هست.

و اون بیماری این هست که

اگر به آنها محبت کنی وحشی می شوند و به صورتت چنگ می زنند

ولی اگر به صورتشان چنگ بزنی عاشقانه به تو محبت خواهند کرد.

و من این را بارها و بارها امتحان کرده ام.

هروقت سوال کامپیوتری، مشورتی، درد و دلی داشتند همیشه سراغ من می آمدند.

ولی خودشان خیلی خیلی به ندرت شادی هایشان را با من تقسیم می کردند

به عنوان مثال یک بار همه ی پسرهای فامیل جمع شده بودیم و می خواستیم بریم سالن فوتسال.

یکی از اقوام که همه با او مشکل داشتند رو بایکوت کرده بودند و من خیلی دلم برای او می سوخت که در خانه تنها بود.

و من می دانستم که خیلی خیلی دوست دارد که الان در جمع ما باشد.

برای همین به او زنگ زدم و گفتم حتما باید بیایی و تو نیایی اصلا خوش نمیگذره و این حرفها تا دلش را شاد کنم.

ولی در کمال تعجب دیدم که با بیحالی و بی میلی گفت: کجا ؟ کدوم سالن ؟ ها ؟ چی ؟ حس سالن ندارم ولی حالا دیگه زنگ زدی سر راه بیاید دنبالم.

منم گفتم: داریم میریم فلان سالن دوست داشتی بیا دوست نداشتی هم نیا.

و بعد گفت: باشه باشه حتما میام.

خیلی از این لحنش بدم آمد مخصوصا اینکه هیچکس بلانسبت محل سگ هم به او نمی گذاشت و فقط من دلم برای او سوخته بود و بعد برای من قیافه میگرفت.

ولی وقتی دید برای من هم اهمیتی نداره خودش بلند شد اومد.

مسئله دیگر این است که آنها در ظاهر خیلی به من احترام میگذارند. ولی در باطن به شدت به دنبال فرصتی برای بایکوت و تحقیر و خوار کردن من هستند.

شاید به این دلیل که من زبانم تند هست و کمتر پیش میاد حرف کسی رو بی جواب بگذارم

و آنها به دنبال کسانی هستند که تحقیرش کنند و او هم از آنها حساب ببرد و سکوت کند.

قسم می خورم 99 درصد مواقع آنها شروع کننده ی جدل هستند.

مثلا در دوران دانشجویی دو تا از پسرهای فامیل برای شام اومدن پیش من و من برنج قرمز با ماست درست کرده بودم.

ولی خوب خیلی خوب در نیومد. خب من که آشپز نیستم توانم در همین حد هست.

بعد سر سفره یکیشون شروع کرد به مسخره کردن:

ما این غذا رو جلوی مرغهامون میزاریم.

البته این غذا رو اگر جلوی مرغهامون بزاریم فرار میکنن

احساس میکنم نصف معده ام از بین رفته.

آخ آخ دندونام شکست این برنجه یا سنگ

و می خندیدند و من با ایما و اشاره به او گفتم که بس کن.

ولی ول کن نبود. من هم علی رغم میل باطنیم چنان توپیدم بهش و نقاط ضعفش را به رخش کشیدم که مات و مبهوت مونده بود.

و بعد می دونید چی گفت ؟

سرش رو انداخت پایین و گفت : آقا مسعود من قصد ناراحت کردنت رو نداشتم. عذرخواهی میکنم اگر باعث ناراحتیت شدم.

یعنی تا وقتی که مودبانه و با احترام با او حرف میزدم گوش هایش کر بود و مثل وحشی ها چنگ مینداخت توی صورتم.

ولی به محض اینکه من هم به او چنگ انداختم از خواب بیدار شد و رام شد. دقیقا هم قصدش ناراحت کردن و آزار دادن من بود.

یکی از همینها یک بار مثلا می خواست من رو راهنمایی کنه بهم گفت:

مسعود همیشه بزار دیگران بیان ازت خواهش کنن بعد کمکشون کن.
اینکه ببینی یه نفر داره ازت خواهش میکنه و تو مثل جنتلمن ها کمکش میکنی خیلی حسه خوبی به آدم میده.
ولی اگر خودت بری کمک کنی بی منتت میکنن.

اگر بخوام به طور خلاصه مشکلم رو با این افراد بگم باید بگم که

اینها آدم هایی هستن که برای تنها نماندن هر خفتی رو تحمل میکنند و به راحتی از مواضعشان کوتاه میان تا آشتی کنن و به جمع برگردن

ولی من دقیقا برعکس اینها هستم. صد سال هم تنها بمونم و باهام قهر کنن از مواضعم ( مواضع به حق ) کوتاه نمیام.

اینها از اینکه می بینند من عزتم رو حفظ میکنم ناراحت میشن.

برای همین هرجایی که فرصتی پیدا کنن سعی میکنن من رو زیر فشار بزارن تا من هم کم بیارم و مثل اونها بشم

وقتی محبتی به اینها میکنی آنچه در ذهن اینها میگذرد این است:

اینکه مسعود خودش به من زنگ زده و گفته اگر فلان وسیله را خواستی بخری من آشنا دارم.
اینکه مسعود خودش به من زنگ زده و گفته اگر مشکلی داری من در حد توانم در خدمتت هستم.
نشان دهنده ی این هست که من خیلی از مسعود بهترم. پس باید با بی میلی با او حرف بزنم و مغرور باشم.

واقعا بود و نبود اینها برای من سر سوزنی اهمیت نداره و صد سال هم نبینمشون عین خیالم نیست

و هرچه میکشم از این دلم هست که با ناراحتی دیگران به درد می آید.

و دوست دارم در حد توانم کمکی بهشون بکنم.

من توقع جبران کردن ندارم و قصد چرتکه انداختن برای هیچکس رو ندارم. همینقدر که آدم باشن و آزار نرسونن کافیه.

ولی اینها تکلیفشون روشن نیست. نه قهر میکنن که برن. نه مثل آدم در صلح می مونن.

خدا شاهد هست که من اگر بخواهم آنها را مسخره کنم می توانم جوری آنها را مسخره کنم که از شرم عیبهایشان سر به بیابان بگذارند.

ولی خوب مگر ما مریض هستیم که به جان هم بیفتیم. چرا نباید مثل انسان کنار هم زندگی کنیم.

یک بار در کمال صلح چنگ میندازن توی صورتت. یک بار در کمال جنگ صورتت رو می بوسن و آشتی میکنن.

و آدم نمی دونه که باید چه موضعی در قبال اینجور آدم ها داشته باشه.

به نظرتون چکار کنم ؟[/][/]